خدایا
تست هوش از یک لور
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست
میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد.او فقط یک
سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه
بعدی تقاضای غذا کند
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و
به جای غذا یک لیوان آب خواست.
براي مطالبه ادامه داستان به ادامه مطلب برويد
دمش گرم من كه خوشم امد اگر دوست داريد بخونيد به ادامه مطلب برويد
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
فكر ميكنم بيشتر دوستان اين مطلب رو خوندن
و چنان قشنگه كه باز از دوباره ميخوننش خود من هر
چي ميخونم خسته نميشم خيلي غم انگيزه هروقت
ميخونم تمام بدنم به لرزش مي افته
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید
یا
به قدرت بیکرانت دستانم راتوانا گردان
یا
دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن
چقدر دلگيرم بريد به ادامه مطلب دوستان گلم
دوستان گلم اول سلااااااااااااااااااام
دوم اينكه اگر دوست داريد به انجمن وبلاگ بيايد
ادرس انجمن ما هستش
http://ali12.rozblog.com/Forum
و سوم هيچ فقط ارزوي خوشبختي
7هشدار برای دوران عقد
1ـ زندگى مشترك میدان جنگ نیست
2ـ محبت را فراموش نکنید
3ـ صادقانه اعتراف كنید
4-خودتان را شریک کنید
6ـ با هم باشید
7ـ سازگاری را تمرین کنید
به ادامه مطلب بروید
تعداد صفحات : 2